آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان دنیای آرزوها دیروز بابام داشت با چاقو نایلون رو در مربا روپاره می کرد، چاقو در رفت نزدیک بود دستشوببره! به شوخی بهش گفتم پدر من شما دیگه از سنتون گذشته چاقو دستتون بگیرین! کار دست خودتون می دین! هروقت کاری داشتی بگین من براتون انجام بدم! طرف گاز هم دیگه نرین! دیدم یه نگاه بهم کرد از اون نگاه خفنا! با خودم گفتم به تباهی رفتم! نظرات شما عزیزان: جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : Taraneh
![]() ![]() |