آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان دنیای آرزوها پسر یه اشتباه میکنه پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 17:58 :: نويسنده : Taraneh
خانمی به آشپز خانه رفت و دید همسرش با یک مگس کش اینطرف و آنطرف میچرخد. پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : Taraneh
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : Taraneh
شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد. ادامه مطلب ... پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : Taraneh
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟ او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت و در همين هنگام جهنميان ديگرهم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردن تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرتاب شد فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد....! پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : Taraneh
پسرک از پدر بزرگش پرسید : پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد : درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی : ادامه مطلب ... چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : Taraneh
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه . . .
ادامه مطلب ... چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 23:37 :: نويسنده : Taraneh
هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز، نوروزتان امروز، امروزتان دیروز دیروزتان پیروز، پیروزتان هر روز، اسگول شدی امروز!
ادامه مطلب ... چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 23:2 :: نويسنده : Taraneh
چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : Taraneh
|